#خلاصه_خوبیها
قسمت ۱۵
سری به نشانة تأیید تکان دادم و او ادامه داد: «من از ششم مهرماه عازم جبهه شدم و همیشه حسرتم این بود که چرا یک هفته بعد از شروع جنگ به جبهه رفته و همان روزِ اول اقدام نکرده ام. این حسرت در وجود عباس بیشتر از من بود چون سنّش اجازه نمی داد بیاید جبهه. عاقبت با پارتی بازی راهی جبهه شد و آمد توی واحد من. فرماندهاش بودم و مراقب بودم بین او و دیگر دوستانم فرقی نگذارم؛ اما خون است دیگر، گاهی اوقات نفس از این رابطه خونی استفاده می¬کند و راهش را خطا می رود. برای جلوگیری از این کار، هر بار قرار بود در عملیاتی شرکت کنم، او را با گروهی می فرستادم که قرار نبود خودم همراهی شان کنم. عباس روحیة عجیبی داشت. معلوم بود شهید می شود. همیشه به دوستانم می گفتم برایم مسلم است که شهید می شوم؛ اما عباس زودتر از من! یکبار با مین کوب رفت روی مین ضدتانک. مین عمل نکرد و عباس صحیح و سالم برگشت مقرّ. شاکر بودنش یک چیز بود، گریه¬¬اش برای نرسیدن به فیض شهادت، یک چیز دیگر. مردادماه همین امسال در مقرّ مهندسی نساجی اهواز بودیم. برای شروع عملیات والفجر 3 آماده می شدیم و در میدان های مین به اصطلاح معبر می زدیم. شب عملیات، قرار بود یک عده را برای معبرزدن، جدا کنم و بفرستم جلو. چون سنّ عباس کم بود، او را انتخاب نکردم. عباس با ناراحتی و خشم آمد مقابلم ایستاد. هم گریه می¬کرد هم دعوا، هم التماس! داد می¬زد: «اصلاً تو چکاره هستی که من را انتخاب نمی¬کنی؟ چون چند سال از من بزرگتری، به خودت اجازه می دهی نگذاری بروم جلو؟» کوتاه آمدم. علی و عباس را با یک گروه فرستادم زالوآب و خودم رفتم یک محور دیگر. وقتی برگشتم با سردسته ها برای گزارشدهی و اعلام اسامی شهدا دور هم جمع شدیم. سرهایشان را پایین انداختهبودند. معلوم بود چیزی را از من مخفی می¬کنند. شروع کردند به خواندن اسامی شهدا. نوبت رسید به یکی از سردسته¬ها که بین خواندن اسامی، سکوت کرد. مسئول عباس بود. دلم هرّی ریخت. حالم یک-جور دیگر شد. گفتم: چه شده؟ حرفی نزد. گفتم: ادامه بده. خواند: شهید عباس عاصمی... انگار که استخوان کمرم را خُرد کرده باشند، از درد توی خودم مچاله شدم و بی¬اختیار دستم رفت سمت کمرم. همه سکوت کرده و به من زُل زده بودند. یک لحظه با خودم فکر کردم چرا با شنیدن اسم شهدای دیگر این حالوهوا به من دست نداد؟ مگر عباس چه فرقی با بقیة شهدا دارد؟ به خودم تشر زدم و سریع بر حال و هوایم مسلط شدم و بر شیطان لعنت فرستادم و گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون.» اما انگار نصف وجودم را از دست داده بودم. تنها که شدم، تا توانستم گریهکردم و در فراغش نالیدم و آرزوکردم بعد از عباس من هم لایق شهادت شوم. راستش را بخواهی، داغ عباس برایم خیلی سخت بود. چند شب قبل از آن با خانه تماس گرفته بودیم و قرار بود هر دویمان بعد از عملیات برای مراسم عقدکنان زهرا برویم کاشمر. عباس که مثل همیشه با شوخی و شیطنت زیاد با آنها حرف هایش را زد، گوشی را به من داد و من هم دنباله شوخی های او را گرفتم و گفتم: این بار عباس را می فرستم جایی که برگشتی در کار نباشد!»
🍎🍎🍎🍎
کانال سردار شهید عاصمی
@shahidasemi