#ابراهیم 🔸در یکی از عملیات های منطقه غرب، دستور عقب‌نشینی صادر شد و بچه‌ها سریع آن ارتفاع رو تخلیه کردن و به سمت نیروهای خودی بازگشتن. من هم زودتر از بقیه با یه سری از بچه‌ها بقیه مهمات‌ها رو آوردم عقب و چند روز بعد به مرخصی رفتم. 🔹در مرخصی بودم که یکی از بچه‌های محل که در آن عملیات مجروح شده بود و پایش قطع شده بود تماس گرفت و گفت: "سید امشب بیا منزل ما شام دور هم باشیم". من هم قبول کردم و ساعت حدود ۹ شب بود که رفتم خانه دوستم، اما مجلس، یک شام معمولی نبود تقریباً همه فامیل او حضور داشتن . سفره مفصلی هم چیده شده بود. 🔸خیلی تعجب کردم که چرا من رو دعوت کرده، اون هم میون این همه غریبه، با اشاره به او گفتم: "خبریه؟" با دست اشاره كرد: "صبرکن"، پدر دوستم که آدم تحصیلکرده و با شخصیتی بود نگاهی به فامیل‌ها کرد و گفت: "دوستان، منتظر آقا سید بودیم که تشریف آوردن"، بعد مکثی کرد و ادامه داد: "این آقا سید کار بسیار بزرگی کردن که من خیلی مدیون ایشون هستم و این مهمانی رو برای تشکر از ایشون ترتیب دادم". و بعد ادامه داد: "تنها پسر من توی این عملیات مجروح میشه و همه نیروها با سرعت در حال عقب نشینی بودن، ایشون با بستن پای پسرم جلوی خونریزی اون رو می‌گیره و حدود ۸ کیلومتر روی دوش خودش اون رو عقب می‌آره، اون هم در كوهستان، اگر ایشون این کار رو نمی‌کرد معلوم نبود پسرم الان شهیدِ یا اسیر عراقی‌ها شده . برای همین ما این مجلس رو برای تشکر از این سید اولاد پیغمبر تشکیل دادیم و این هدیه ناقابل رو هم من و همسرم برای ایشون تهیه کردیم". 🔹من که بهت زده داشتم صحبت‌های پدر دوستم رو گوش می‌کردم