#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و چهارم
امریه🌺
💢اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود من در مقر سپاه تهران مشغول فعالیت بودم.
💢یک روز به من گفتند: کسی دم در با شما کار دارد.
💢رفتم با تعجب دیدم که ابراهیم است. نمی دانید چقدر خوشحال شدم.
💢با هم وارد ساختمان شدیم. خیلی از دوستان ما او را می شناختند و یا اینکه تعریف او را شنیده بودند.
💢با اصرار من قرار شد نهار بماند. البته گفتم که من هزینه نهار مهمان را از جیب خودم می دهم و مشکل بیت المال وجود ندارد.
💢گفتم: داش ابراهیم، چی شده یادی از ما کردی؟
💢گفت: می خوام برایم یه امریه بگیری که اعزام بشم جنوب.
💢آن زمان بسیجیانی که خارج از اعزام سراسری به جبهه می رفتند باید یک نامه شخصی برای اعزام به جبهه می گرفتند که به آن امریه می گفتند.
💢موقع ناهار وارد سالن غذا خوری شدیم. شرایط خاصی در آن سال وجود داشت توی واحد ما کسی نمی خندید. همه با یقه های بسته و ظاهری بسیار مذهبی بودند! فکر می کردند این کارها اخلاص وتقوی را بیشتر می کند.
💢ابراهیم تا وارد سالن غذا خوری شد گفت: راستی شنیدم عقد کردی درسته؟
💢گفتم: بله با اجازه، انشاءالله عروسی باید بیای مداحی کنی.
💢هنوز حرف من تمام نشده بود که یکدفعه ابراهیم زد روی میز و گفت: باریک الله.. بعد یه بیت شعر برای من خواند و همینطور می خندید می زد روی میز!
💢من هم که نگاه های خاص اطراف را می دیدم خیلی خجالت کشیدم و گفتم: آقا ابراهیم زشته، مسئولین سپاه اومدن اینجا و توی سالن نشستند.
💢ابراهیم هم با اشاره سر گفت: خبر دارم عمداً این کار را می کنم!
💢نمیدانم چه منظوری داشت اما حسابی سالن نهار خوری را به هم ریخت.
💢غروب همان روز به منزل ابراهیم رفتم و بلیط قطار را برایش بردم. خیلی خوشحال شد. گفتم: فردا برو راه آهن و با قطار اهواز برو برای جنوب. من هم انشاءالله به شما ملحق می شم.
💢فردای همان روز به سراغ مسئول بخش خودمان رفتم و اصرار کردم که تا به جنوب بروم. بوی عملیات را همه متوجه شده بودند.
💢قبول نمی کردند اما اینقدر اصرار کردم تا چند روز بعد موافقت شد.
💢خودم را که به جنوب رساندم. موقع شروع عملیات بود.
💢آنجا شنیدم که ابراهیم با نیروهای اطلاعات قرار است جلو برود.
💢مدت کوتاهی با او بودم. انگار در دنیا نبود. تمام کارهایش متفاوت شده بود! بعد هم تنهای تنها راهی شد.
💢من هم، خندان و هاشم کلهر و دیگر رفقا را دیدم و همراه آنها به گردان مقداد آمدم.
💢با گردان مقداد تا پای کار آمدیم و به تپه دوقلوها رسیدیم اما با اعلام دستور عقب نشینی مجبور به بازگشت شدیم و حسرت دیدار آخر بر دل ما ماند.
💢یکی از رفقا گفت: ابراهیم برای آخرین باری که به جبهه آمد به من گفت: این بار دیگه تمومه، نمی خوام دیگه حرفی از من باشه.
👇👇👇