کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_ششم نیما هم که طبق معمول عادت دارد مراتخریب کند، فنجان چای به دست به میز
💔 خاله مرجان و ثنا که می روند ، مادر مرا می کشد به اتاقش ، دوست دارم کمی درد دل کنیم، درباره هر چیزی جز ادامه تحصیل مـن، این را به مادر هم می گویم ، سعی می کند مهربان باشد، این جور رفتار ساختگی اش را دوست ندارم. می پرسد: خب بگو؟ درباره چی حرف بزنیم؟ سرم را روی پایش می گذارم و به خودم جرأت می دهـم برای صدمین بار بزرگ ترین سوال زندگی ام را بپرسم : میشه بریم سرخاک بابا؟ من دوست دارم ببینمش! می دانم الان دست هایش کمی می لرزد و اعصابش بهم می ریزد ، همیشه همینجور بوده آخر هم یک پاسخ داده : راهش دوره ، پدرت اجازه نمیده! اما من دنبال چیزی غیر از این می گردم : یعنی اجازه نمیده من یک بار خاک بابامو ببینم؟اصلا بابا چرا فوت کرد؟ مریضیش چی بود؟ -وقتی بزرگتر شدی خودت می تونی بری ،اما الان وقتش نیـست. -آخه من حــق دارم بدونم بابام کی بود، چکاره بوده؟ چرا هیچی ازش نمیگی!؟ مگه چکار کرده که هروقت یادش میافتی بهم میریزی؟ شانه هایم را میگیرد و سرم را از روی پایش بر می دارد ، نگاهم نمی کند. -به موقعش می فهمی، دوست ندارم دربارش حرف بزنم! -آخه کِی؟من که بچه نیستم! بلند می شود و در حالی که به طرف در می رود می گوید: بازم فکر کن درباره تصمیمت، بابات می گفت اگه بخوای بری حوزه به فکر یه حجره ام باش برای خودت! نمی فهمم کی رفت ؛ فقط می دانم با این حرف پدر؛ رسماً آواره شده ام! بالاخره بهانه ای که می خواست را پیدا کرد! نویسنـده:خانم فاطمه شکیـبا 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi