💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتم
خاله مرجان و ثنا که می روند ، مادر مرا می کشد به اتاقش ، دوست دارم کمی درد دل کنیم، درباره هر چیزی جز ادامه تحصیل مـن، این را به مادر هم می گویم ، سعی می کند مهربان باشد، این جور رفتار ساختگی اش را دوست ندارم.
می پرسد: خب بگو؟ درباره چی حرف بزنیم؟
سرم را روی پایش می گذارم و به خودم جرأت می دهـم برای صدمین بار بزرگ ترین سوال زندگی ام را بپرسم : میشه بریم سرخاک بابا؟ من دوست دارم ببینمش!
می دانم الان دست هایش کمی می لرزد و اعصابش بهم می ریزد ، همیشه همینجور بوده آخر هم یک پاسخ داده :
راهش دوره ، پدرت اجازه نمیده!
اما من دنبال چیزی غیر از این می گردم :
یعنی اجازه نمیده من یک بار خاک بابامو ببینم؟اصلا بابا چرا فوت کرد؟ مریضیش چی بود؟
-وقتی بزرگتر شدی خودت می تونی بری ،اما الان وقتش نیـست.
-آخه من حــق دارم بدونم بابام کی بود، چکاره بوده؟ چرا هیچی ازش نمیگی!؟ مگه چکار کرده که هروقت یادش میافتی بهم میریزی؟
شانه هایم را میگیرد و سرم را از روی پایش بر می دارد ، نگاهم نمی کند.
-به موقعش می فهمی، دوست ندارم دربارش حرف بزنم!
-آخه کِی؟من که بچه نیستم!
بلند می شود و در حالی که به طرف در می رود می گوید:
بازم فکر کن درباره تصمیمت، بابات می گفت اگه بخوای بری حوزه به فکر یه حجره ام باش برای خودت!
نمی فهمم کی رفت ؛ فقط می دانم با این حرف پدر؛ رسماً آواره شده ام! بالاخره بهانه ای که می خواست را پیدا کرد!
نویسنـده:خانم فاطمه شکیـبا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi