💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پانزدهم
می گویم: اشتباه کردید این موقع اومدید ! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت نشده، دوما الان عموم داره میاد دنبالم.
و به پیاده رو می روم . زیر لب آیه حفظ میخوانم و از خدا میخواهم عمو یا گشت نیروی انتظامی را برساند. یکی از جوان ها درحالی که سعی می کند چاقو را در مشتش پنهان کند به طرفم می آید . بلند می گویم :
-جلوتر بیای جیغ میزنم! میدونی چقد کله خرم!
-مشکلی پیش اومده خانم؟
در دل می گویم :اوه خدا! نوکرتم که بجای گشت و عمو ، سوپرمن فرستادی برام!
به طرف صدا بر می گردم . چند قدمی ام روی موتور نشسته ، یک جوان ریشوی حزب الهی ! یک لحظه باخودم می گویم نکند فیلم است؟ دمت گرم خدایا!
جوان از موتور پایین میاید و خیره به فرید و دوستش می پرسد:
-مزاحمتون شدن؟
من هم از خدا خواسته جواب می دهم: بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه!
-زنگ بزنم ۱۱۰؟
-نه ممنون گفتم لازم نیست...
-نه خب اجازه بدید مشخص بشه چیکار داشتن باشما ... شهر هرت نیست که!
نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi