💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی
دوستانی اینجا پیده کرده ام که به راحتی چادر سرشان می کنند ، در مراسم های مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و.... شرکت می کنند...
مسجد و هیئت می روند و حتی نذری می پزند و سفره برای ائمه می اندازند ....
چیزی که من در رویاهام نمی دیدم!
گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمی شان می گویند ، باورم نمی شود....
آنها هم البته باور نمی کنند خانواده ای به دخترش اجازه گشتن در چهار باغ را بدهد ولی نگذارد هیئت برود ....
تازه الان فهمیدم که دوستانم در این فضای قشنگ بزرگ شده اند ، حالت بی نیازی و غنای خاصی دارند ، طوری که حسرت مرا نمی خورند !
چیزی که بر تربیت آنها حاکم بوده ،آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده نه آزادی مطلق....
محله ای قدیمی است با بافت مذهبی ، حوالی احمد آباد ، اینجا ها خیلی نیامده ام . به سر یکی از کوچه ها که می رسیم ، عمو پیاده امان می کند و خودش می رود از در مردانه وارد شود....
دنبال زن عمو که راه را بلد است راه می افتم ، شب سوم محرم است و روضه یکی از دوستان عمو دعوتیم....
کوچه را از همان اول پر از پرچم کرده اند ، پرچم های سرخ ، سبز ، سیاه ... علم های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان...
بوی اسفند می آید ، مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی....
حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی می کند ، حالی که هیچ وقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده بودم ....
همه طرف پر است از پرچم های
یاحسین شهید (ع)
یاقمر بنی هاشم (ع)
"یازینب" (س)...
به خانه ای می رسیم که صدای سخنران از آنجا می آید ، سر در و همه جا خانه پر از پرچم است ، در خانه باز است و می آیند و می روند....
زن عمو جلو تر از من وارد می شود ، خانم ها از در در پشت خانه و مردها از حیاط ، در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان می آید...
ادامه دارد...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi