🌱امروز میخام قصه تکان دهنده فاطمه کوهی ؛دخترِ شهیدعلی اصغرکوهی
(هم محلی شهیدبرزگر)رو براتون بگم
شهیدی که بادوتا بچه معلول عازم جبهه شد وبرنگشت.
🌷فاطمه هم مثل برادرش غلامحسین معلول ذهنی بود
یادمه چندماهی ازمدرسه هامیگذشت ومعلم زبان خارجه عوض شدومعلم دیگری جاش اومدوبه محض ورودش چندتاازبچه هارو پاتخته کشوندوالفبای لاتین رو شفاهی پرسید یکی ازاین بچه ها فاطمه بودکه ذهنش تمام حروف رو یاری نکرد
🌷آقامعلم بدون درنگ بچه هارو نمره داد ومرخص کرداما فاطمه روپاتخته نگه داشت و دورش چرخیدومسخره اش کرد ویک دفعه سیلی محکمی به فاطمه زدکه صداش گوش فلک روکَر کرد.بعدشم نعره ای سرش کشیدوگفت:فردا به بابات بگو بیاد. فاطمه باگوشه مقنعه اش اشکاشو پاک کردگفت:آقا ولی من...پدرم..😢زنگ خورد وجمله فاطمه نیمه تمام موند
🌷بعداون روز؛ ازمعلم زبان خبری نشد. تا اینکه دوهفته بعدسروکله آقامعلم با دست گچ گرفته پیدا شد.
رفتم دفتر تا پانچ بردارم که شنیدم آقامعلم برای همکاراش تصادفشوتعریف میکرد:
خدابهم رحم کرد.
اون روزی که تعطیل شدم توی جاده بدون اینکه سرعتم بالا باشه یکدفعه کنترل ماشین ازدستم دررفت ترمزبریدم
وماشین چپ شد.تک وتنها.هیچکس توی جاده نبود.اگر چوپان اون منطقه کمکم نمیکردمعلوم نبودچی میشد.
🌷یک نگاه به دست آقامعلم انداختم؛
دست راستش بود. دستی که به صورت فاطمه ضربه زد به صاحبش برگشته بود.
گرچه فاطمه از اون روز به بعدترک تحصیل کرد.
وقتی دلیلشو پرسیدم ،گفت:
ندیدی معلم گفت:
تاپدرتو نیاری؛مدرسه نیا...😭💔
کاش آقامعلم می فهمید پدر فاطمه همیشه هست...😔🕊
این قصه واقعی دختر شهیدعلی اصغر کوهی است.
راوی:م-برزگر
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌷🌷🌷🌷🌷
🇮🇷
https://eitaa.com/shahidbazaz