هدایت شده از بی‌نهایت
. و در پایان، همه شنـیده‌بودند: عـلـی برادر من است و جانشـینم میان شما؛ گوش‌به‌فـرمانش باشید! کسی باورش نشـده‌بود. بعـضی‌ها خـندیده‌بودند. این جـمله اما در یادها مانده‌بود... ‌از آیات کتاب خداوند و از شکرگـزاری که گـفـته‌بود، پیش چشـمش شبی مجـسّم شده‌بود که شمـشیرهایی خشمـگین، رخت‌خواب او را نشانه‌گرفـته‌بودند با این خیال که از شرّ محـمّد و دین تازه‌اش خلاص خواهـندشد؛ و عـلـی بود که مثل هـیچ‌کس، با تمامِ شـهامتِ بیـست‌وچـهارسالگی‌اش، آرام و آسوده آن‌جا آرمـیده‌بود تا اگر لازم شد، بی‌درنگ جانش را فدای پیامـبری کند که تسلـیم نشده‌بود، هـجرت کرده‌بود تا دین خدا را از شهـری دیگر، در جهان بگـستراند. ‌عـلـی در دلش نبود، عـلـی جانش بود... مثل هیچ‌کس. و کلمات، عجـیب ناتوان بودند از توصیف این حقـیقت. به هـزاران چشمِ منـتظر نگاه کرد؛ کاش می‌دانستند این پیغام خداوند چقدر با تمام آیات دیگر قرآن فرق می‌کند... ‌تـاریخ برای ثبت این دقـیقه‌های بی‌سابـقه و بی‌تـکرار، به‌پاخاسته‌بود. خبری بزرگ در راه بود. ‌ ... «مثل هیچ‌کس!» ادامه‌دارد. ‌ ♾ @binahayat_ir