[📚🌱] هوا کاملاً تاریک شده که راضیه و نرگس دارند از کلاس زبان به خانه برمی‌گردند. هر دو ظهر از راه مدرسه به کلاس زبان رفتند و حالا از خستگی نای راه رفتن هم ندارند که راضیه در بین راه عینک خود را از کیفش در می آورد روی چشمانش می‌گذارد. او که عادت مدارد جز در مواقع مطالعه سر کلاس عینک بزند، با این کار کنجکاوی نرگس را برمی‌انگیزد. او عینک را از روی چشمش برداشته تا شیشه آن را تمیز کند که نرگس می‌گوید: توی این تاریکی که جلوی خودمون رو هم به زور می‌بینیم، می‌خوای چی بخونی که عینک زدی؟ راضیه عینک را روی چشمانش تنظیم می‌کند و خیلی کوتاه جواب می‌دهد: الآن فرق می کنه. منم نمی خوام چیزی بخونم. نرگس که از جواب ناقص و بی‌سروته راضیه، قانع نشده می‌گوید: معلوم هست چی می گی؟ درست حرف بزن تا منم بفهمم. راضیه که چیزی را از نرگس پنهان نمی‌کند، جواب می‌دهد: آدم عاقل از هر فرصتی استفاده می کنه تا بتونه به اهدافش برسه. سر کلاس برای اینکه بتونم ببینم، از عینک استفاده می‌کنم اما الآن عینک زدم برای اینکه نبینم. فریم عینکم رو طوری چشمانم تنظیم کردم که اگه نامحرم رد شد نبینم و فقط بتونم جلوی پام رو نگاه کنم. بخشی از کتاب عاشقانه ای برای۱۶ساله ها📚 کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz