•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_بیست_و_سه / صفحه ۳۰
شما مطمئنین راضیه من این جاست؟
آقای باصری مدام ترمز ماشین را میفشرد تا به ماشین جلویی که فاصله ای با هم نداشتند برخورد نکند من هم از بین دو صندلی جلو به غلغله ماشینها چشم دوخته بودم آب دهانم را به سختی قورت دادم و پرسیدم: «کی بهتون خبر
داد راضیه بیمارستانه؟»
نیم نگاهی به آینه انداخت و گفت: «مرضیه» زنگ زد گفت ما بیمارستانیم گلویم مدام بغض دار میشد و با ارتعاش ،لبانم قطره های اشک کمی آرامش می.کرد تیمور هم با دست لرزان به پای بی رمقش میکوبید چشمانم را بستم و امروز را مرور کردم. بعد از نهار در سالن دراز کشیده بودم که راضیه بالش به دست بالای سرم ایستاد و گفت: «مامان میخوام تو بغلت بخوابم
با تعجب بهش خیره شدم
میری
چی شده؟ تو که شنبه ها بعد از مدرسه کارات رو انجام میدادی که وقتی میری حسینیه درس نخونده نداشته باشی
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱|
@shahideRaziehkeshavarz