•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۳۱ بالشش را به زمین انداخت و کنارم نشست - مامان خیلی خستم میخوام یه کم بخوابم کنارم دراز کشید. سرراضیه را روی بازویم جا دادم صورتش را به قلبم نزدیک کردم و با انگشت موهایش را بازی دادم. - راضيه ... چه موهات قشنگه لبانم را به موهای موج دار بلندش رساندم پلکهای راضیه با شروع لالایی ام سنگین شدند. لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی لالالالا عزيز/ قد و بالات مثال نی بلنده لب لعلت مثال نرم قندِ لب لعلت نده ناکس ببوسه / بده به حضرت زهرا ببوسه ... همین طور که رفتار امروز راضیه متفاوت شده بود مراسم این هفته حسینیه هم زیر و رو شده بود. بالاخره به بیمارستان رسیدیم با چهره ای ملتهب و چشمانی ،تار اتفاقات را میدیدم و نمیدیدم تیمور دست نگهبانی را گرفت آقا، بذارین بریم تو دخترم این جاست. نمیشه برین کنار تیمور با نگاه و حالت اضطرار اطراف را زیر و رو کرد ناگهان دستی به شانهاش .خورد با شتاب برگشت آقای مرادی و علی روبه رویمان ایستاده بودند. - سلام آقا تیمور - پس کو مرضیه ؟ با لاله رفتن داخل اتفاقات باز نگاهش را سمت اتفاقات برد مردی آبی پوش کنار نگهبانان ایستاده خانواده کشاورز بیان داخل ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz