•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۱۰۷ _ حالا وایسادین عکس گرفتین؟ این جوری اینا توی کنکور قبول میشن؟ عکس‌ها را از صفحه گوشی برد و زمینش گذاشت. چشمانش را به قالی دوخت و گفت: "مامان! شما اشتباه می‌کنین. چرا زود عصبانی می شین؟ خب ما درسمون رو خوندیم و زمان استراحتمون هم عکس گرفتیم. به هر حال ببخشید!" این بار صدای علی، مرضیه را از زیر نگاه عصبانی‌ام رها کرد. _ مرضیه! یه لحظه بیا! نگاه راضیه را وارسی کردم. _ از تو یکی توقع نداشتم! بلند شدم تا اتاق را ترک کنم که راضیه، صدایش را کمی آهسته کرد: _ مامان! فکر نکنین همیشه شما باید منو ببخشین. شاید یه روز هم شما بخواین من ببخشمتون! در غسال خانه، بالای سرش یستاده و از حرف‌هایم پشیمان بودم. اما آن لحظه جز "حلالم کن" که ذکر دلم شده بود، کاری از دستم بر نمی‌آمد. سیده پانسمان سینه‌اش را که برداشت، خون از سوراخی که در سینه‌اش ایجاد شده بود، جاری شد. هرچه آب می‌ریختیم، باز خون گرم، غسل را به هم می‌ریخت. سیده رو به مرضیه کرد. _ انگشت رو بذار روی سینه خواهرت! مرضیه نگاهی به انگشتش و نگاهی به سوراخ سینه انداخت. "یا زهرا"یی گفت و انگشتش را فرو برد. با بند آمدن خون، غسل را شروع کردیم. مدام صدای آیه الکرسی و صلوات بلند بود. می‌خواستیم به پشت برش گردانیم. تا مرضیه انگشتش را بیرون آورد، باز خون جاری شد. آن قدر بدنش نرم و گرم بود که خودش برگشت. بعد از تمام شدن غسل، راضیه را در کفن نباتی رنگ گذاشتیم. قسمتی ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz