عشق من! ابوالفضل آمد😍
💟روزی که ابوالفضل متولد شد، مهدی تازه از مأموریت آمده بود. چند روز قبل به او گفتم خودت را برسان. گفت اجازه بده مأموریتم تمام شود بعد میآیم. با ناراحتی گفتم: اگر خودت را موقع به دنیا آمدن بچه نرسانی دیگر حرفی با تو ندارم. خندید گفت: باشه میآیم. وقتی رسید بچه را محکم بغل کرد و در گروههایش نوشته بود: عشق من! ابوالفضل آمد. با ذوق به مادرش میگفت: فکر میکردی بچه مرا ببینی؟ رفت و پنج شاخه گل از دست فروش جلوی بیمارستان خرید. یکی داد به من، یکی به مادرش، یکی به پرستاری که پیش من بود و ...
💟مهدی خیلی ابوالفضل را دوست داشت. خصوصاً اینکه به سختی خدا به ما بچه داده بود. آخرین بار برای آن که منصرفش کنم از رفتن، گفتم مهدی لااقل چند ماه بمان بگذار طعم پدر شدن را بچشی بعد برو.گفت: اعظم! زمان خیلی مهم است. حضرت علی(ع) هم فرمودند: نوع مرگ آدمها تغییر میکند اما زمان مرگشان نه. یعنی اگر اینجا در حال خواب هم باشم ممکن است سکته کنم اما آنجا در جنگ با تیر شهیدم کنند. بعدم این حرف تو یعنی اینکه: امام حسین(ع) از من کمک خواسته اما بگویم اجازه بدید بچهام بزرگتر شود بعد میآیم. مثل فیلم روز واقعه. پس باید در زمان خودش لبیک بگویم. اگر میگویید نرو باشه مینشینم اما جوابش با خودتان. دیگر حرفی نزدم