. ♦️توی بغل گرفتمت و نشستم روی زمین. پسر قد بلند و رشیدم مثل کودکی توی بغلم بود و بی رمق تر از همیشه نگاهم می کرد و نفس می کشید؛ اما آرام تر و عمیق تر و... چشم هایش را بست. من ولی عجیب آرام بودم. می دانستم داری می روی و دیگر این آخرین نفس و آخرین نگاهست. نمی خواستم حتی با حرکتی یا صدایی، این آخرین لحظه های جان داشتن تنت را از دست بدهم. شاید روزها و ساعت ها بود که انگار دیگر پیش ما نبودی و حالا در آغوشم بودی و می رفتی و تنت را جا می گذاشتی. خودت را به فاطمیه رساندی... نذرت قبول شد. 📚 برشی کوتاه از کتاب زخمی لبخند؛ روایت‌هایی از زندگی شهید علی خلیلی . | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" .🌷. [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]