.
✨دلم بد جوری شکسته بود و حس آدم های طرد شده را داشتم.با چشمهایی که در حال باریدن بود، به گنبد عمه جان خیره شدم و گفتم: من دارم میرما...جوابمو نمیدی؟برگشتم و عزم خروج کردم که یکدفعه کسی روی شانه ام زد. به سمت او برگشتم. گفت:
🌱اینجا یه شهید تازه دفن کردن. اونجا [ با دست نقطه ای را نشان داد.] همونی که نوشته مقبره الشهدا. مادرش کنارش نشسته.
همین الان برو پیشش.🌱
یکباره انگار زمان ایستاد. حس میکردم صدایی نمیشنوم. قلبم انگار نمی زد. آنقدر شوکه شده بودم که نمی دانستم چکار کنم. تنها با بهت به گنبد حرم خیره شدم.به خودم که آمدم، صاحب خبر نبود. هرچه اطراف را نگاه کردم او را نیافتم. غیب شده بود انگار.با چشمهایی که در حال باریدن بود به سمت مقبره الشهدا به راه افتادم. در راه، تنها یک جمله بود که با خود تکرار می کردم: خدای من! باورم نمیشه با من حرف زدی.!خیلی شلوغ بود. حال عجیبی داشتم. باورم نمیشد جواب گرفته باشم. نیم ساعتی ایستادم. یاسین خواندم و توسل کردم.
مادر جان کنار مزار شهید نشسته بودند اما خجالت میکشیدم مزاحم بشوم. خواستم از آنجا بروم. اما یکدفعه با خودم گفتم : اینهمه رفتی و اومدی تا نشونه بگیری از خدا. الان بهت نشونه دادن. درست همین جاست. یک قدمی تو. کجا میخوای بری؟ برو جلو.)رو دروایسی را کنار گذاشتم و به یکی از خانومهایی که کنار مادر جان نشسته بودند و گاه گاهی با ایشان همکلام میشدند را صدا کردم. . .
📍ادامه دارد ...
#ارسالی |
#قسمت_دوم
#نگاه_عمه_جان |
#وساطتت_حسن
ڪانال "شهیدحسنمختارزاده"
•🌱•
[
https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]