*✨روایت پرواز...🕊
✍🏻روز شهادت حسن قرار بود پدر برگرده قم به من گفت من میخوام برم، بزار اول من برم من صبح زود اومده بودم ولی بازم دلم قرار نداشت پدر که این طور که گفت، گفتم: باشه شما دیرتون می شه اول شما برید پیش حسن و...
پدر رفتند ولی ده دقیقه نشده بود اومدن گفتم: چی شد؟ حاج آقا گفت: مثل اینکه مانیتورها که بهش وصل بودن، عدد ها به هم خوردن من رو بیرون کردن دیدم همین طور پزشک ها می آیند و می روند داخل و نگران شده بودم به من گفتن نه مریض دیگری حالش خوب نیست ولی نگرانی از من دور نمی شد دیدم دو سه تا خانم و آقا اومدن ولی بیقرار بودن و من همش تو دلم یا زهرا میگفتم و التماس میکردم و برا حسن دعا میکردم تا اینکه یه دفعه مثل اینکه خبر بدی داده بودن به این خانم محکم خورد به زمین همه افکارم از هم پاشید همه ذهنم که معطوف و مشغول به حسن و التماس به زمین و زمان برا نگه داشتن حسن برا خودم بود، به هم ریخت و....
دیدم کسی کاری نمی کنه وسایل تو دستم رو گذاشتم زمین رفتم جلو به همراهان خانم که آقا و خانمی بود گفتم پاشو ببرید بالا شونش رو ماساژ بدید و هر چه لازم بود برا کسی که از شنیدن خبر شوکه می شه به ذهنم می اومد به این عزیزان گفتم تا اینکه حالش بهتر شد و پرسنل اونجا هم اومدن نمی دونم چقدر این حادثه به طول انجامید نمی دونم این حواس پرتی من از حسن چقدر طول کشید (کل اون مدت حواسم بهت بود) انگار این اتفاق جور شده بود فقط برا حواس پرتی من از حسن و جدایی من از حسن عزیزم....
به
#نقل از مادر محترم شهید
ڪانال "شهیدحسنمختارزاده"
.🌷.
[
https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]