🕊°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊
●❥
#داستان #سه_دقیقه_در_قیامت❥●
🎬قسمت:(هجدهم)
🌲باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود.
به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.🍃
😳همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد‼️
🔻بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد...
شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت⁉️
🔸گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد...
✨پرسیدم:
حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید⁉️
🔘گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند.
◼️من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.
🔳آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم.⚡️
✨پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود، دوست داشتم جایگاهش را ببینم.
✿☜بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم.❥♡
⭕️مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است...
✦●یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم‼️
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.🍃
💠حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است.
✧ما باید به گونهای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
🍃☜وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود.
از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند.♡
💐بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد.
🌳☜درختان آنجا همه نوع میوهای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان...
💖 بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود.
🔸بوی عطر همه جا را گرفته بود.
🌊☜صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید.
😍اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد.❥
🌴☜به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم.
با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد❓ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد.
💟دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم.
✨نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود.😌
💠 از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم. در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
🔹اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست...😍
🌊به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب.❥
💫اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه.
😍آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیف کنم.
✨با تمام قصر های دنیا متفاوت بودتمام دیوارهای قصر نورانی بود✨
🌈میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم.😔
🔆با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم.💞
💠میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است...
🕊°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊
🔁ادامہ دارد...🔜
::::::::::::::::::::::::::::::::::::
منــــــــــبـــــع: ڪتاب سه دقیقه در قیامت کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
┈┄┉┅━╠📚╣━┅┉┄┈
🗃️ تهیّــــــہ شـــــدہ در:: ↡↡
موسســـــہ فرهنگـــــي ارزشـــــي
╮🇮🇷 «مدافـــــعان انقلاب»🇮🇷╭
┈════🌿🌸🌿════┈
℡