دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند. گفتم: 'این کیه؟' گفتند: 'عراقی' گفتم: 'چطوری اسیرش کردید؟ ' میخندیدند .. ! گفتند: 'از شب عملیات پنهان شده بود ..! تشنگی فشار آورده ، با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود، پول داده بود! ' اینطوری لو رفته بود. بچه ها هنوز میخندیدند ..