16.13M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
سال نود و شش بود؛ روزی آرام و روشن که حضور حاج‌رضا و خانواده‌اش گرمایی دیگر به خانه‌مان بخشیده بود. تا زمانی که غذا مهیّا شود، دور هم نشسته بودیم و گفت‌وگویی صمیمانه و بی‌ریا میان‌مان جاری بود؛ از همان گپ‌های دلنشینی که گذر زمان را از یاد آدم می‌برد. حاج‌رضا لپ‌تاپش را هم با خود آورده بود تا کمی درباره‌ی مباحث علمی باهم کار کنیم. هنوز سخن از علم و دانشی که دوستش داشتیم به میان نیامده بود که پسر کوچک من، شیفته و بی‌تاب، دست از لپ‌تاپ برنمی‌داشت. امّا حاج‌رضا… با آن مهربانی بی‌تکلف و لبخند آرامی که همیشه بر لب داشت، نه تنها دلگیر نشد، بلکه چنان با او رفتار می‌کرد که گویی آن لحظه جز شادی یک کودک، هیچ چیز در جهان برایش مهم‌تر نبود. اکنون که سال‌ها گذشته، آن برخورد پدرانه و آن عطوفت اصیل، برای ما زیباترین خاطره شده است؛ خاطره‌ای که هرگز از یادمان نمی‌رود و هر بار یادش می‌افتیم، دل‌مان حسرت آن روز می خورد وبا حسرت می گوییم کاش آن لحظات توقف می شد اما... حاج عمار علوی