🕊📚🕊📚🕊﷽🕊📚 📚🕊📚🕊 🕊📚🕊 📚🕊 🕊 ✍.... 🌷شبهای کویر بسیار سرد است، کسانی که در آن شب‌ها نگهبانی دادند خوب می‌دانند سوز سرما تا استخوان های آدمی نفوذ می‌کند؛ یک شب وقتی در حال نگهبانی در شلمچه بودیم همسنگر تازه وارد داشتیم که راننده لودر بود، شب در سنگر خوابیده بودیم و من خیلی سردم شد، از خواب بیدار شدم و پتوی او را آرام روی خودم کشیدم و نگران بودم که الان از خواب بیدار شده و ناراحت خواهد شد اما صبورانه از خواب بیدار شد علاوه بر پتوی خودش پتویی که زیرش انداخته بود را هم روی من انداخت و خودش رفت کنار آتش تا صبح بیدار نشست. 🌷صبح از خواب بیدار شدم با اینکه تمام شب از شرمندگی خوابم نبرده بود و نمی‌دانستم چطور از او معذرت‌خواهی کنم اما او که حال پریشان مرا دید دستهایش را دور گردنم حلقه کرد مرا بوسید و گفت: ببخشید چیزی دیگری جز آن دو پتو نداشتم، دیدم که چقدر سردت شده بود، اما تحمل کن این روزها هم تمام خواهد شد. چند روز بعد در حال خاک‌برداری از منطقه بر روی لودر به شهادت رسید، او به من درسی داد که امروز بعد از گذشت سال‌ها هنوز هم لذت آن را از یاد نبرده ام. 🌷گاهی با خودم فکر می‌کنم آن روز؛ آن شهید، از تنها دارایی خودش به خاطر کسی که حتی اسمش را هم نمی‌دانست گذشت و امروز برای مال دنیا، برای ریاست، برای غارت هیچ کس از یک ارزان خود هم نمی‌گذرد. یادم می‌آید روز شهادتش سر نماز ظهر گفت: من امروز شهید می‌شوم . @sardaraneashgh