رب الشهدا و الصدیقین خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می کردیم. حسن باقری به من گفت: «بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم.» در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم می خوردند و حسن می خواست بداند، عراق در مورد منطقه ای که ما برای عملیات انتخاب کرده ایم، چگونه فکر می کند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت می کرد. به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم؛ به او گفتم: «حسن! چقدر از این ها سؤال می کنی؟ مگه می خوای آموزش ببینی؟» گفت: «چه اشکالی داره؟ ما باید از این ها اطلاعات بگیریم.» خستگی شدیدا بر من غلبه کرده بود. جالب اینکه، در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمه سؤالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با اینکه هنوز به زبان عربی تسلط نداشت، به من گفت: «شما در سؤال کردن اشتباه کردی؟ سؤالت رو درست بپرس.» آن قدر دقیق و نکته سنج بود که حتی اشتباهات سؤالات عربی را نیز می فهمید. وقتی دید که من دیگر نمی توانم ادامه دهم، گفت: «شما برو استراحت کن.» من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم که کی خوابم برد. در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آن ها سؤال می کرد و جواب می گرفت. -راوی مؤید رضوانی منبع: یاران ناب-جلد ۶-من اینجا نمی مانم-به کوشش: علی اکبری-انتشارات یا زهرا(س) @khaimahShuhada