خاطره ای از شهیدعلی قزلباش 🌹 برای یاری ما در دستیابی به اعتدال و مراقبت از خواهش های نفسانی👌 جثه ریزی داشت. مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی می کرد. نه این‌که مایه تمسخر دیگران شود که اصلاً این حرف‌ها توی جبهه معنا نداشت. سعی می کرد دل مومنان خدا را شاد کند. آن هم در جبهه و جنگ.😊 از روزی که او آمد ، اتفاق عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساک هایشان قرار داشت، شبانه شسته می شد و صبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود . ظرف غذای بچه هاهر دوسه تا دسته ، نیمه های شب خود به خود شسته می شد . هر پوتینی که شب بیرون از چادر می ماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت... او که از همه کوچک تر و شوخ طبع تر بود ، وقتی این اتفاقات جالب را می دید ، می خندیدو می گفت:بابا این کیه که شب ها زورو بازی در می آره و لباس بچه ها و ظرف غذا را می شوره؟! و گاهی می گفت:" آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره و پوتین هام رو هم واکس بزنه" 😅 بعد از عملیات ، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچه ها با گریه گفت: بچه ها یادتونه چقدر قزلباش حرف از زوروی گردان میزد...زرو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم.😔 📚 کتاب خاص تر شدن برای خدا/انتشارات قرآن و اهل بیت نبوت(علیهم السلام) @sardaraneashgh