یک بار من و حاجی داخل ماشین نشسته بودیم، در منطقهای که درجه حرارت آن ۵۲ درجه بود. گرمای هوا به قدری بود که انگار ما را با لباسهایمان زده بودند توی آب؛ خیس خیس بودیم. همان لحظه حاج احمد کاظمی رسید. وقتی حسین از تویوتا وانت پیاده شد که برای سلام و احوالپرسی برود، به جایی نکشید تمام لباسهایش خشک شد؛ مثل اینکه گچ کشیاش کرده باشند. حاج احمد وقتی این صحنه را دید، من را کنار کشید و گفت: چرا به حاجی نمی رسید؟
اول فکر کردم منظورش سر و وضع ظاهری و لباسهایش است، حالا نگو منظورش ماشینی بوده که با آن حاجی را این طرف و آن طرف میبردیم. اشک در چشمانش جمع شده بود. گفت: این لشکر یه ماشین کولردار نداره؟ این چه وضعشه. اگر ماشین ندارید بیایید از من بگیرید. گفتم: من باید به خودشون بگم.
وقتی به حاجی اطلاع دادم، جوابش این بود: حاج احمد لطف دارن، ولی من با بسیجیها چه فرقی دارم؟ ما کولر داشته باشیم و بچههای مردم گرما بخورن، این انصافه؟!»
#نعم_الرفیق_ما❤️
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396