دیر کرده بود. هیچوقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند. خواستند کودک را از ایشان دور کنند، مانع شد و رو به بچه کرد و گفت: شترت را با چند گردو عوض میکنی ؟ بچه چیزی گفت… گفت: بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک میخندید، پیامبر هم... 📗 نفائس الاخبار، ص۲۸۶ 💚 ✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق http://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396