۱ اسمم میلاده. اهل تهران هستم. از ۱۷ سالگی درگیر بیماری مغز استخوان شدم پدرم خونه‌ش رو فروخت و خرج من کرد اما این بیماری تمومی نداشت و هر لحظه و هر ساعت باید درمان میشدم ‌۲۲ سالم‌بود که با یه دختری آشنا شدم. بهم ابراز علاقه کردیم. دوسش داشتم از اول بهش گفتم‌ بیمارم‌ و خوب هم نمیشم اونم قبول کرد. مادرم‌ وقتی فهمید دختری حاضر شده با من ازدواج کنه خیلی خوشحال شد خانواده‌ش مخالف بودن و همین باعث شد ازدواج ما چهار سال عقب بیافته. اما بالاخره ازدواج کردیم و تونستیم بهم برسیم تنها خواسته و هدف زندگیم همین ازدواجم بود که موفقم‌ شدم دلم‌میخواست زودتر خوب بشم تا بتونم دنیا رو به پاش بریزم مامانم بیشتر از من عاشق زنم بود