۵ دختر ناز پرورده‌ی من دیگه اجازه‌ی مدرسه رفتن نداشت. از پدرش به شدت میترسید. اگر پدرش میگفت بشین مینشت اگر میگفت بایست میایستاد.‌ من این وضعیت رو دوست نداشتم‌ اما مدام‌به خودم میگفتم ۱۴ سال تو‌ نتونستی بزار شاید پدرش بتونه.‌ شاید اگر وقتی ۹ ساله‌ش بود بابت کارش تنبیه میشد ۱۴ سالگی تنهایی نمیرفت شمال.‌ همسرم اول خوب دخترم رو مطیع خودش کرد بعد هر دو تاییمون رو برد پیش مشاوره.‌ مشاور کلی راه کار یادمون داد و گفت دخترم باید درسش رو بخونه. اما شوهرم قبول نکرد.تو همون‌گیر و دار برای دخترم یه خاستگار اومد. پسره ۳۲ ساله‌ش بود. ۱۸ سال از دخترم بزرگ تر بود. همسرم گفت باید باوهمین ازدواج کنه.‌ دوباره التماس های ما شروع شد ولی حرف شوهرم عوض نشد ادامه دارد کپی‌ حرام