۱ وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم اصلاً خنده روی لبام نمیومد اما اون همش میخندید و خوشحال بود اصلان خیلی منو دوست داشت یه جورایی یه مرد واقعا عاشق بود تمام دستام پر بود از طلاهایی که با مناسبت و بی مناسبت برام هدیه می خرید یا حتی لباس هایی که داشتم همش به انتخاب اصلان بود انصافاً سلیقه خوبی داشت و می گفت می خوام فقط لباس های زیبا و ناب بپوشی یک ماه از زندگی ما گذشت و من بهش اجازه نمیدادم نزدیکم بشه چند بار خواست نزدیکم شه اما خیلی بد رفتاری کردم باهاش... ادامه دارد کپی حرام