# محبت ۴
با زنش درگیر شد و دعواهاشون انقدر بالا گرفت که زن بابام خونه رو ترک کرد و رفت وقتی که رفت بابام انگار سرگشته اون بود آروم و قرار نداشت میگفت اگه یه ذره کتک تحمل میکردین چی میشد حداقل من زندگیم رو داشتم باورم نمیشد که پدرم به خاطر بچههاشم حاضر نباشه از اون زن بگذره دو سه سال طلاق پدرمو زن بابام طول کشید بابام شبا خونه نمیاومد میگفت هرجا رو که نگاه میکنم زنمو میبینم برای همین شبا میرفت خونه اقوام میخوابید شرایط ما خیلی بد بود ولی حداقلش بود که مثلاً مشکل مالی نداشتیم بابام بهمون پول نمیداد ولی همین که خونه رو از همه چیز پر میکرد یا اگه لباس میخواستیم برامون میخرید کافی بود تا اینکه یه روز بابام اومد خونه و گفت شب مهمون داریم، بابام زنشو هنوز طلاق نداده بود اما تو مرحلههای دادگاهیشون بودن عمو کوچیکم با زنش اومده بودن خونمون من فکر میکردم که میخوان زن بابام رو برگردونن تا اینکه زن عموم گفت اون که طلاقش رو هنوز نمیگیره تو هم بدون زن نمیتونی بمونی بیا من برات یه زن میگیرم بابامم قبول کرد
ادامه دارد
کپی حرام