۴ خواهر من محلم نذاشت و اومدم خونمون ، چند ماهی گذشت که یه دفعه خبر رسید که دختر خواهرم زندگیش خراب شده خیلی دلم برای خواهرزاده‌ام سوخت از بین حرف‌هایی که از دیگران می‌شنیدم متوجه شدم که با شوهرش به مشکل خوردن و انگار که شوهرش سرش هوو آورده دلم برای خواهرزاده‌ام می‌سوخت خوشگل بود و هنرمند و جوون، غصه‌شو می‌خوردم تا اینکه یه شب یکی از برادرام ما رو شام دعوت کرد خونه ش اون شب همه شروع کردن راجع به زندگی خواهرزاده‌ام حرف زدن و خواهر من مدام طفره می‌رفت یه دفعه برگشت سرشون داد زد و گفت چرا سرتون به زندگی و کاروبار خودتون نیست به شماها چه ربطی داره که دختر من داره چیکار می‌کنه ادامه دارد کپی حرام