۳ کم کم بچه‌ها بزرگ شدن مادرشوهرم فحش‌های بیشتری بهشون یاد می‌داد که بهم بگن منم واگذارش کرده بودم به خدا صبر زیادی دارم و تحملمم بالا بود بچه‌ها به خاطر یه شکلات یا بستنی یا پفک میومدن به من تف می‌کردن منو می‌زدن بی‌احترامی می‌کردن و می‌رفتن دیگه کم کم بچه‌ها بزرگ شدن پسرم ۱۲ ۱۳ سالش بود که که یه روز صدای جیغ و گریه‌هاش که التماس می‌کرد کتکش نزنن از طبقه پایین اومد بعدم که پسرم اومد بالا دیدم صورتش باد کرده و جای کتک‌ها رو بدنش مشخص بود اما جرات اینکه از شوهرم بپرسم چی شده رو نداشتم شوهرم خیلی عصبانی اومد خونه خواست به من حرفی بزنه اما هیچی نگفت و رفت ولی مواظب بود که نرم پیش پسرم منم نرفتم ادامه دارد کپی حرام