۵ درسته که معتاد بودم و توی زندگیم کارهای خوبیم نکردم اما دلم می‌خواست حداقل دخترم یه جوری خوشبخت می‌شد دامادم به جرم دزدی افتاد زندان دو سال توی زندان بود دخترم توی فقر و بیچارگی مطلق زندگی کرد تا اینکه آزاد شد وقتی آزاد شد پدر دامادم اومد و با خودش بردشون اصفهان به دخترم گفته بود اون موقعی که من پسرمو بیرونش کردم مجرد بود اما الان تو هستی و گناه داری دیگه نمی‌ذارم اذیتت کنه بعدم دختر و دامادم رو برداشت و با خودش برد از خجالتم که معتادم و هیچی ندارم نمیرم دنبال دخترم میگم نکنه یه وقت به خاطر من خجالت بکشه و سر شکسته بشه که باباش معتاده ولی نگرانشم نمیدونم زنده ست یا مرده. مرده حرفهاش تموم شد از پیشم رفت تازه فهمیدم که چقدر خوشبختم و مشکلات زندگیم خیلی کوچیکه از خودم و خدای خودم خجالت کشیدم که چرا انقدر ناله می‌کردم وقتی خدا با لطف زیادش انقدر مراقبم بود و کمکم می‌کرد پایان کپی حرام