#کمک_کردن ۵
حاصل ازدواج من و مجتبی شد ۴ تا پسر که یکی از یکی رشیدتر و درشتتر خیلی به پسرا مینازیدم و به خودم مغرور شده بودم زندگیم یه زندگی شاهانه بود و همه حسرتم رو میخورون پسرام هر روز بزرگتر میشدن و من بیشتر از قبل به خودم مغرور میشدم منو میذاشتن روی سرشون، تا اینکه به سن ازدواج رسیدن برای ازدواج پسرام بهشون گفتم که خودم باید براتون انتخاب کنم با چه کسی ازدواج کنید اونهام قبول کردن و یه جورایی چون میخواستم به عروسام حکومت کنم و حرف حرف من باشه برای همین رفتم سراغ خانوادههای فقیر از اونا دختر گرفتم که راحت بتونم هر بلایی دلم خواست سر دختره بیارم و کسی هم نتونه بهم بگه تو.
پسرام به حرفم گوش میکردن و حرف روی حرفم نمیآوردن قصدم این بود که توی زندگی پسرامم حکومت کنم و همیشه حرف حرف من باشه همین طورم شد روزگار چهار تا عروسم از دست من سیاه بود هیچ کاریم نمیتونستم بکنن حتی اختیار لباس تن بچههاشونم نداشتن من باید میگفتم که چیکار بکنم فکر میکردم که اینجوری برندمو من بهترین جایگاهو دارم
ادامه دارد
کپی حرام