5 بهمن‌بارها اومد دنبالم اما من نرفتم و روی حرف موندم. تنها شرط برگشتم به اون خونه رفتن اون پیرزن بود . بعد از دو هفته بهمن با عصبانیت اومد دنبالم و گفت کاری که می‌خواستی کردم مادرمو گذاشتم خونه سالمندان حالا دیگه برگرد سر خونه زندگیت. برگشتم و از اینکه دیگه مسئول رسیدگی به کارای اون زن نبودم خوشحال بودم. مطمئنا تو خونه سالمندان بیشتر از من بهش می‌رسن و اینطوری به نفع خودش هم هست. بهمن دیگه مثل قبل نه به من نه به بچه ها محبت نمی‌کرد . کابوس دیدنم بعد یه مدت شروع شد . کابوس های ترسناکی بودن هر شب خودمو تو یه جایی می‌دیدم که انگار داشتن تنمو می‌سوزوندن و من جیغ می‌کشیدم. خواب و خوراک برام حروم شده بود! فکر می‌کردم به خاطر اینه که بهمن رو مجبور کردم مادرشو ببره خونه سالمندان‌ . ادامه‌دارد . کپی حرام.