#لجبازی 5
با گریه گفتم _ مامان من دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم! میخوام طلاق بگیرم.
مامان با تشر گفت_ دخترم مگه طلاق به این راحتی هاست! تو حامله ای!
بعد این همه مدت هنوز یاد نگرفتی وقتی شوهرت عصبیه و چیزی میگه اون موقع باهاش مخالفت نکنی که کار به این جور جاها نکشه!
ناراحت از جام بلند شدم_ مامان تورو خدا بسه دیگه.
بعدش به اتاق معصومه پناه بردم. شب که بابا اومد خونه جریان رو بهش گفتن و بابا هم به فرهاد زنگ زد و گفت این بار باید تعهد بده! حالم خیلی بد بود و زمان به سختی برام میگذشت .
چند شب گذشت از اومدنم به خونه بابا که فرهاد با پدرش دوتایی اومدن خونهمون. اولش خواستم از اتاق بیرون نرم اما با دستور بابا بیرون رفتم.
فرهاد شروع کرد به تعریف کردن و از زبون خودش قضیه رو گفت ...
ادامه دارد.
کپی حرام.