گفت، نه زهرا دوستت دارم، گفتم پس چرا میزدیم، گفت، احساس میکردم تو خیلی لوس شدی، هر وقت هرچی میخواستی همه برات تهیه میکردن، به حرفت گوش می دادن، من میخواستم ادبت کنم، این رو. گفت، از دستش عصبانی شدم، روم رو. ازش برگردوندم، با دستش صورت من رو. برگردوند سمت خودش، گفت، خودت اصرار کردی که بدونی، منم راستش رو. گفتم، دیدم خیلی داره سماجت میکنه گفتم باشه بخشیدم، ولی از ته دلم نگفتم، چند روز گذشت، مجید خیلی بهم محبت کرد، دیگه داد نمی زد، حتی به شوخی هم من رو نمی زد، منم رفته رفته واقعا از ته دلم بخشیدمش، الان دو تا بچه دارم هردو هم پسر هستن، مجید کمر درش بهتر شد ولی کاملا خوب نشد، بعد از بعد از به دنیا اومدن پسر اولم، برای مامانم خواستگار اومد...
✍ادامه دارد...
#
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃