سال ٥٩ كه صدام لعنتی حمله کرد به ایران. مصطفی به جنب و جوش افتاد که بره جبهه ولی هر کجا رفت بهش گفتن تو سوادت کمِ نمیتونی بری جبهه، و تو گزینش‌ها قبول نمی‌شد قشنگ یادمه اومد خونه ما و کلی بد و بیراه به این قانون گفت که بی همه کس‌های عراقی حمله کردن به کشور ما، ناموس ما در خطره، بعد به من میگن تو باید سواد داشته باشی ،یا نشسته داره از من می‌پرسه که، نماز جمعه چند تا قنوت داره، گفتم آقا من چه‌میدونم نماز جمعه چند تا قنوت داره، من میرم نماز جمعه هرچی امام جمعه بگه منم همونو میگم، میگه نه تو باید بدونی، خاله نمی‌دونم باید چیکار کنم_ مامانم بهش گفت والا چی بگم، برو سواد یاد بگیر. خنده ای کرد و گفت_ خاله من اگه حوصله داشتم همون موقعی که باید میخومدم میرفتم مدرسه می‌خوندم، من حوصله درس خوندن ندارم مدت زیادی رو همینجوری حرص می‌خورد که چرا من رو به جبهه راه نمیدن تا اینکه یک نفر بهش گفته بود. خب بیا برو سربازی هم خدمتت رو انجام میدی هم اونا تو رو می‌برن جبهه. فقط خدا خودش شاهده که مصطفی چقدر خوشحال شد. با صدای بلند میخدید و به عراقی ها دشنمام میداد و میگفت_ بد بخت های مادر مرده دیگه کارتون زار شد فقط پام به جبهه برسه نمیگذارم یکیتون زنده بمونید، نمیگذارم خاک کشور من به لباسهاتون بشینه چه اینکه بخواهید بیاید تو خاک ما زندگی کنید ادامه دارد... کپی حرام⛔️