#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
ولی وقتی بسیجی اومد جلوش وایساد، عراقی ی متوجه شد که با لوله آفتابه دستگیر شده از شدت عصبانیت و خجالت کارد بهش میزدی خونش در نمیومد.( کارد یعنی چاقو) مامانم وسط خندهاش گفت-- چقدر ترسو هستن. مصطفی جواب داد -- اکثریت شیعیانشون دوست ندارن با ما بجنگند. ولی اونهایی که عضو حزب بعث عراق هستند هم بیرحمن هم بد جور با ما میجنگند. شنیدم یکی از این بعثیها رو زخمی اسیر کردند، بردن بیمارستان صحرایی بهش خون وصل کردن، اونم دست انداخته سرم را از دستش کشیده گفته مرگ رو ترجیح میدم به اینکه خون شیعه ی ایرانی در رگهای من بره. مامانم نچ نچی کرد-- خاک بر سرش، لیاقت نداشته که خون ایرانی در رگهاش بره، بعد اون بعپی ی چی شد-- هیچی دیگه، سقط شد. (سقط شد یعنی مرد) من از توی آشپز خونه یه سینی چایی ریختم اومدم تو اتاق پیش مامانم و مصطفی تعارف کردم چاییها رو برداشتن، نشستم، رو به مصطفی ازش پرسیدم-- این خاطره شما خیلی قشنگ و خندهدار بود حالا تلخترین خاطرهای که توی این مدت در جبهه رو داشتید رو برامون میگید? سرش رو انداخت پایین نفس عمیقی کشید گفت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️