#قسمت_دوم
پسرم هر روز تماس میگرفت. با من و پدرش صحبت میکرد. ما مرتب با هم در تماس بودیم تا اینکه یک روز ساعت ۱۰ صبح تماس گرفت من نبودم برادرش میگفت : یا دست و پا شکسته میآید و یا با دست و پای قطع شده ، باید برای همه چیز آماده باشیم.😔
رفتم حسینیه ، کسی مرتب خانم کوهساری را صدا میکرد. فکر نمیکردم با من باشه. نماز اول را خواندم متوجه شدم به دنبال من هستند. به من گفتند : به جواد زنگ بزنید ببینید برگشته؟
آخه
#مصطفی آمده است. دیدم بدنشان میلرزد. گفتم : پسر من رفته شما چرا نگران هستید ؟ برگشتم منزل ، دیدم همه جمع شده اند. باور نمیکردم
#شهید شده.😔
صد بار زنگ زدم به
#شهید مصطفی عارفی ، وقتی ایشان به پیش من آمد باور نمیکردم
#جواد شهید شده است تا اینکه کوله اش را به من نشان داد.😔
شب آخری که میخواست بره آخرین عکسش را با برادر زاده اش گرفت.
می خواستم دامادش کنم. ماه رمضان برایش کت و شلوار گرفتیم اما تقدیر چیز دیگری برای او رقم زد.😔
ادامه دارد👇👇