_داداش بریم بهش بگیم به بابا نگه
_نه اون وقت نگاهش به ما عوض میشه میگه اینها دروغگو هستند باباشون رو پیچوندن اومدن اینجا
_پس میگی چیکار کنیم؟
نمیدونم حالا صبر کنیم ببینیم چی میشه
صدای زنگ گوشی ساسان بلند شد گوشی رو از توی جیب اورکتش درآورد نگاهم رو دوختم به دست ساسان دیدم نوشته آرزو
ساسان رد داد
فهمیدم نمیخواد جلوی من باهاش حرف بزنه ازش پرسیدم
_چرا جواب ندادی
_خیلی مهم نبود
تو که حرفش رو گوش ندادی از کجا میدونی که مهم نبوده شاید کار واجبی باهات داشته باشه
ساسان ایستاد نگاه تیزی بهم انداخت
_کی با من کار مهمی داشته باشه؟
سرم رو کج کردم
_همونی که بهت زنگ زد
انگشتش رو به نشونه تهدید گرفت جلوم با لحن قاطعی گفت
_اگر میخوای این سفر به هر دومون خوش بگذره سرت از تو کارای خصوصی من بکش بیرون فهمیدی چی بهت گفتم یا یه جور دیگه حالیت کنم
_چرا ترش میکنی داداش خوب من میگم اون بدبختی که پشت خطه به تو زنگ زده شاید باید کار واجبی داشته باشه حالا دوست نداره جواب بدی خب نده من دیگه کاری ندارم
نفس عمیقی کشید و کلافه سرش رو تکون داد
_ماهان این آخرین اخطاری که دارم بهت میدم به زبونت نباشه به عملت باشه، به تو ربطی نداره کی بهم زنگ میزنه کی نمیزنه من جواب میدم یا نمیدم فهمیدی؟
_آره داداش فهمیدم
روش را ازم برگردوند و راه رو ادامه دادیم تا رسیدیم آسایشگاه. آقای امیری یه تخت دو طبقه داد به ما روکردم به ساسان
طبقه بالا برای من خواستم از نردبونش برم بالا که دست من رو گرفت کشید عقب
_این پایین برای تو من میرم بالا...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم