با این حرف حاج آقا انقدر بغض در گلوم افتاده که داره خفه ام میکنه. دلم میخواد شهدا ازم راضی باشن ولی نمیدونم باید چیکار کنم. قدم برداشتم سمت حاج آقا بهش نزدیک شدم انقدر بغض توی گلوم هست که نمیتونم سلام کنم ولی به هز زحمتی هست با صدایی خفه گفتم
_سلام
حاج آقا با خوشرویی جواب داد
_سلام عزیزم خوبی؟
سرم رو انداختم بالا
_نه نیستم
_عه چرا
با صدای لرزونی که از میون بغض گلوم بیرون اومد گفتم
_چه جوری شهدا رو فراموش نکنیم راهش چیه؟
با یه دست گوش خودش رو گرفت، و دست دیگه اش رو گذاشت روی دهنش و زمزمه کرد
_گوشت بر دهان امام خامنه ای باشه هر چی گفت به نحو احسنت بگی چشم یک کلام بهت بگم اطاعت از امام خامنه ای یعنی پاسداری از خون شهیدان.
حرفش بر جان دلم نشست و همون موقع چشم هام رو بستم و از ته دلم به شهدا قول دادم که مطیع ولایت و امام خامنه ای باشم
از حاج آقا خدا حافظی کردم اومدم کنار ساسان احساس کردم اونم حالی شبیه به حال من داره. حرفی نزدم و ساکت کنارش ایستادم
آقای امیری روکرد به جمع
_عزیزان همه بریم به سمت اتوبوس که بریم به محل اسکان برای ناهار
دسته جمعی اومدیم سوار بر اتوبوس رسیدیم به استراحتگاهمون وضو گرفتیم نماز رو به جماعت خوندیم از اونجا هم اومدیم رستوران. ساسان ساکت، هنوز در حال و هوای شهدای کانال کمیل تو خودشِ. سکوتش رو شکستم و پرسیدم
_خوبی داداش؟
نگاهش رو داد به من یه نفس عمیق کشید
_چرا زودتر به اینجا نیومدیم
_به خاطر اینکه بابای ما با این افکار مخالف هست و مامانمونم پیرو بابا
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم