_نه بابا نصیحت چی خودتون دیدین دیگه بدبخت از خواستگاری اومده همتون اینجا نشستین غمبرک زدید والا این کارتون بدتراز قبلِ
سارا از اتاقش اومد بیرون ساکت شدم و به خودم گفتم الان اینم میخواد تقصیرها رو بندازه گردن من اما رفت نشست روی مبل و ساکت ما رو نگاه کرد. با اومدنِ سارا نطقم کور شد و نتونستم حرف بزنم و از خونه زدم بیرون در حیاط رو که بستم چشمم افتاد به ساسان نشسته روی پله همسایه و رفته تو فکر
نشستم کنارش رو کردم بهش
_غصه نخور داداش بالاخره درست میشه
نگاهی به من انداخت
_ای کاش بزرگ نشده بودم همینطور تو سن و سال تو میموندم و فارغ از هرچی تحلیلهای سادهای داشتم و خوش خیال زندگی میکردم
این حرفش خیلی بهم برخورد به خودم گفتم ما رو باش اومدم کنارش باهاش همدردی کنم این به من میگه ساده خوش خیال
خواستم از کنارش بلند شم دستم رو گرفت
_کجا
دلخور جواب دادم
_برم دیگه
نفس بلندی کشید
_اونی که دلسوزانه کنار منِ تویی تو هم میخوای بری
_آخِ به من میگی ساده خوش خیال
_به دل نگیر منظوری نداشتم
با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و کشدار گفتم
_داداش
_جانم
_میگم یه آش پنج تن نذر کن که مِهر اکرم به دل مامان بابا بیفته
سر چرخوند سمت من
_اونوقت کی این آش رو بپزه؟
_مامان امیر محمد
زل زد تو صورتم
_نمیشه که مزاحم مردم بشیم
_نه بابا اینطوری که تو فکر میکنی نیست مامان امیر محمد دائم در حال پختن نذریِ یه بار آش میپزه یه بار شعله زد یه وقتها غذا درست میکنه پخش میکنه
_خب اون نذری خودشِ...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
روزهای تعطیل داستان نداریم