در اتاق باز شد مامانم مضطرب وارد اتاق شد نگاهش رو داد به سارا _چی شده عزیزم چرا انقدر ناراحتی؟ سارا چشم‌هاش رو گذاشت رو هم نالید _خسته‌ام مامان روحم خسته است از این بیماری طولانی مدت از اینکه انقدر ساسان رو اذیت می‌کنید از اینکه برادرهام می‌خوان کاری انجام بدن باید یواشکی انجام بدن از کابوس‌های شبانه‌ای که دست از سرم برنمی‌داره خیلی خستم مامانم بهش نزدیک شد سارا رو به آغوش کشید بوسیدش در گوشش نجوا کرد _درست میشه مادر جون صبر داشته باش سارا خودش رو از آغوش مامانم بیرون آورد _چی درست میشه وقتی که هیچ کدوم ما برای خوب شدن‌مومن هیچ کاری انجام نمی‌دیم قراره معجزه بشه من دلم می‌خواد کینه ماهان رو تو دلم زنده نگه دارم شماها ساسان رو می‌بخشید که بیاد خونه ولی وقتی میاد خونه میشید مثل روز اول به من بگو کی میخواد اینها رو درست کنه؟ مامانم به تاسف سری تکون داد و نشست لب به تخت _چی بگم والا کار به جایی رسیده که بچه‌هامون دارن ما رو نصیحت می‌کنن و درستم میگن. این دل لامصبم باهام کنار نمیاد اسم اکرم میاد کهیر می‌زنم میگم آخه من باید برم یه دختری رو که تا دیروز شب رو تو خیابون می‌خوابیده بیارم بالای خونه خودم بشونم بگم این عروسمه نرم دنبال این کار بچه‌ام بشه مثل پسر همسایه از فشار عصبی قلبش بگیره بلایی سرش در بیاد خودمم تو دوراهی سردرگمم نمی‌دونم چیکار کنم..‌. ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه‌ها و روزهای تعطیل داستان نداریم