فهمیدم به بچه ها گفته بودم میرم سفر کاری تو اون مدت کسی جواب تلفنم و نمی داد وقتی برگشتم فرشید خواست بهم بی احترامی کنه مادرش نگذاشت پشیمون شده بودم خواستم نفس و طلاق بدم که فهمیدم بارداره مجبور شدم بمونم ارج و
قربم از بین رفته بود خونه که می رفتم بچه ها اتاقشون می رفتن ولی معصومه همون معصومه مهربون بود، البته این ظاهر کار بود چون هر روز لاغرو و لاغر تر میشد و من میدونستم که داره از درون آب میشه.
نفس دو تا دختر تو فاصله دو سال شیر به شیر آورد کارش و ول نکرد باران و بهار دخترها مونن نفس فقط بیست و پنج روز بچه داری کرد و اومد سر کار می گفت که باید چهار چشمی مراقب تو باشم و گرنه تو باز هم زن می گیری
نفس اجازه نفس کشیدن به من نمی داد می گفت که قابل اعتماد نیستی برای بچه ها پرستار گرفته بود وشاید تو طول شبانه روز سه ساعتم مادری نمیکرد ازم پول می گیره برای خودش پس انداز میکنه ولی همش من و تحقیر می کنه میگه تو ارزش فداکاری کردن نداری پارسال مهریش و کامل ازم گرفت ولی از زندگیم نرفت میگه حقم و گرفتم من از زندگی با نفس پشیمون شدم میخواستم ازش جدا شم میخواستم بقیه عمرم رو کنار معصومه باشم براش جبران کنم برای خودش و بچه هامون بارها بهش میگفتم. اما جداب میداد. دیگه خیلی دیر شده دیگه فرصت جبرانی وجود نداره بهم میگه برای چهار تا بچه ات پدری کن اگه نفس و نمی خواستی چرا پشت هم بچه آوردی
من خونم رو به نام معصومه کردم مدام شارژش می کنم اما انگار بازم کمه در واقع مشکل اصلی من با وجدانمه...
ادامه دارد
کپی حرام