مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
ابراهیم آقا ساکت شد و ابرو داد بالا و نگاهش رو داد امیر:
امیر گفت:
اون بقالِ چه کلک بوده خوب شد که لو رفت
علی رو کرد به باباش
همیشه اونی که خودش دغل بازه طلبکار هم هست
مجید نگاه انداخت به باباش
بقالِ میخواسته آبروی فقیره رو ببره ولی آبرو خودش رفته
ابراهیم آقا صدا زد
_حسن تو از این حکایت چی فهمیدی؟
دستم رو گذاشتم روی سینهم
_من چی فهمیدم؟
امیر سر چرخوند سمت من
_بابام هر شب یکی یا دو تا حکایت میگه بعد ما باید بگیم چی ازش فهمیدیم الان همهمون جواب دادیم مونده جواب تو
نفس عمیقی کشیدم
_دیگه همینهایی که شماها گفتید بقاله از شکرش کم میزاشته، همونقدرم کره کم گیره خودش میومده
ابراهیم آقا دستش رو آورد بالا
_باریکلا حسن خوب فهمیدی حکایت چی میخواسته به ما بگه.
نگاهی به جمع انداخت
بچهها جواب همتون خوب بود ولی جواب حسن از همه درست تر بود...
کپی حرام⛔️