دلم نمی‌خواست به خونه‌ای بروم که شهر بانو در اون نیست. چون هر گوشه‌اش برایم یادآور غم و تنهایی‌ام بود. به همین خاطر، مسیرم را کج کردم و به خودم گفتم: «می‌روم خونه محترم سادات.» وقتی به در خونشون رسیدم و وارد شدم، محترم سادات با لبخند گرمش به من خوشامد گفت. وجود این خانم به قدری آرامش‌بخشِ که تمام غم‌هام رو فراموش کردم. رو بهش ایستادم و گفتم: «سلام.» با صدای دلنشینش پاسخ داد: «سلام حسن آقایِ گل! خوش اومدی، بفرما.» نگاهی بهش انداختم و با بغض گفتم: «شهر بانو شوهر کرد و من دیگه دلم نمی‌خواهد به آن خونه بروم.» محترم سادات لبخند پهنی زد و گفت: «به سلامتی که شوهر کرد! به تندرستی و دل خوش، تو هم خوشحال باش.» دلم می‌خواست بهش بگم که اسماعیل آقا و حبیبه خانم من رو اذیت می‌کنند و به من غذا نمیدن. این شهر بانو بود که نمی‌گذاشت من گرسنگی بکشم، اما روم نمی‌شد چیزی بگم. پرسیدم «سید مجتبی خونه‌ست؟ با هم بازی کنیم؟» سری تکون داد و صدا زد: «آقا سید مجتبی! بیا حسن آقا اومده باهات بازی کنه.» سید مجتبی از اتاق بیرون اومد و نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: «زو بازی کنیم؟» سرش را به پایین تکون دادم «آره.» دم‌پایی‌اش را پوشید و از ایوان پرید پایین. درخت نزدیک ایوان را با انگشتش نشان داد و بعد دستش را دراز کرد و درخت ته حیاط رو هم نشان داد _«از اینجا تا اونجا باید بری و برگردی، زو بکشی و وسطشم نفس نکشی.» _«باشه، اول تو میری یا من؟» سید مجتبی گفت: «شیر یا خط میندازیم