#عاقبت_لجبازی
سیزده ساله بودم که بابام منو به عقد مردی که بیست و چهارسالش بود دراورد.هیچی از زندگی بلد نبودم چه برسه به شوهر داری.البته ناگفته نماند که شوهرمم هیچی از زندگی زناشویی نمیدونست.
از اولش تو حیاط مادرشوهرم یه اتاق بهمون دادند و گفتند اینجا خونه تویه.ولی از صبح تا شب تو اتاق مادرشوهرم با چهارتا برادرشوهر مجرد بودم،شده بودم کلفت بقیه،همه ی کارها بامن بود،از صبح تا شب کار میکردم و شب هم خسته و کوفته وقتی میرفتم اتاقمون از خستگی زودی بخواب میرفتم،هروقت شوهرمم رابطه میخواست میگفتم ولم کن خسته ام...شوهرم یه ادم ساده و زودباور و شلخته و درعین حال مغرور بود.
⛔️کپی حرام❌