الهی به امید تو... تن خسته و روح آشفته ام پشت ورودی باب الرضا ایستاده. مردم از کنارم رد می‌شوند و به حضرت سلام می دهند، بعد مثل کبوترهای حرم انگار بال درمی‌آورند به سمت ضریح. اما من... من قدم هایم قفل شده. اولین بار است که بی تو می‌آیم مشهد. اولین بار است که اذن دخول را تو نمی‌خوانی برایم. اولین بار است که با بغض به گنبد خیره می شوم و به امام رضا می‌گویم: (بدون عادلم آمدم...). محمدهادی و محمدحسن ؛ رو برمی‌گردانند که مبادا چشم های پر از اشکشان را ببینم. نبودنت آزارشان می‌دهد. حسابی دلتنگت هستند ولی می‌خواهند مرد شدن را تمرین کنند. هنوز خیره ام به گنبد. کلی حرف نگفته دارم. انگار در عصر ۱۳دی جامانده ام. همان عصری که گوشه ی موکب نشسته بودم به انتظار عادل، که بیاید و پذیرایی از زائران حاج قاسم را شروع کنیم. همان عصری که من فقط صدای انفجار را شنیدم اما عادل ترکش های آن انفجار را به جان خرید. عصری که تلفن من مدام زنگ می‌خورد و همه جویای حال او بودند. همه می‌دانستند شهید شده الا من...😭 آقاجان؛ دلم تنگ شده برای خنده هایش. دلم تنگ شده برای مهربانی هایش. صدای زهرا در سرم می‌پیچد: (مامان مثه بابا دستامو بگیر که تو حرم سرسره بازی کنم). چه بگویم به دخترت؟ چی جواب این شیرین زبانی هایش را بدهم؟ دوباره به گنبد نگاه می‌کنم. یادم می‌آید پیکر مطهر تو را قبل از دفن، به دعوت آستان قدس آوردند مشهد. من نبودم ولی شنیدم که صدای روضه ی خودت را توی رواق پخش کردند. اصلا انگار تو میهمان خاص حضرت بودی. خدایا...حالا من چطوری بروم رواق امام؟! با چه حالی نگاه کنم به آن سکویی که روزی میزبان تن زخم خورده ی شریک زندگی ام بوده؟! اصلا همین که به آنجا فکر میکنم انگار قلبم می پاشد ازهم...😭 عادلم عزیز دلم عادل عزیزم شب زیارتی ارباب است و من بدون تو رو به روی گنبد علی بن موسی الرضا ایستاده ام. یادت هست این شعر را خیلی وقت ها زمزمه می‌کردی؟ (هرکی کربلا میره... از حرم رضا می‌ره). می‌شود دعاکنی ارباب مارا هم مثل خودت همینقدر خوشگل بخرد؟ نکند قول و قرارمان را فراموش کنی! تو قراراست ما را هم ببری پیش خودت ها. نگاهم هنوز به گنبد است. مردم می روند و می آیند...