شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_دوست_شهید #پارت_10 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 یکبار امد پیشم و گفت:بیا باهم عهد ببندیم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش. با تک‌تکِ سلول هایش . خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه علیه السلام. میاومد سراغم و بهم میگفت :<بیا بریم قم > میگفتم :<باشه> پول مول که زیاد نداشتیم. باهمان مقدار کی توی جیبمان بود راه می افتادیم و میرفتیم. از امامزاده شاه جمال که ورودی قم است ، تا خود حرم پیاده میرفتیم. دوساعتی توی راه بودیم سختمان بود ؛ مخصوصا وقتی که زمستان بود. به حرم که میرسیدیم محسن از من جدا میشد و میرفت گوشه ای از حرم با خودش خلوت میکرد. نماز و دعا میخواند. قران و مناجات میخواند . بعد از حرم راه می افتادیم میرفتیم جمکران . دوباره پیاده. خیلی خسته میشدیم اما می چسبید ، واقعا می چسبید. مخصوصا وقتی گنبد جمکران را میدیم و به اقا سلام میدادیم . ادامه دارد........ @moshleb1394