#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت_11
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش. با تکتکِ سلول هایش .
خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه علیه السلام. میاومد سراغم و بهم میگفت :<بیا بریم قم > میگفتم :<باشه> پول مول که زیاد نداشتیم. باهمان مقدار کی توی جیبمان بود راه می افتادیم و میرفتیم. از امامزاده شاه جمال که ورودی قم است ، تا خود حرم پیاده میرفتیم. دوساعتی توی راه بودیم سختمان بود ؛ مخصوصا وقتی که زمستان بود. به حرم که میرسیدیم محسن از من جدا میشد و میرفت گوشه ای از حرم با خودش خلوت میکرد. نماز و دعا میخواند. قران و مناجات میخواند . بعد از حرم راه می افتادیم میرفتیم جمکران . دوباره پیاده. خیلی خسته میشدیم اما می چسبید ، واقعا می چسبید. مخصوصا وقتی گنبد جمکران را میدیم و به اقا سلام میدادیم .
ادامه دارد........
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
#کپی_حرام
@moshleb1394