به نام خدا نیمه های شب بود،یک لحظه از خواب بیدار شدم . چشمانم را به اطرافم چرخاندم اما او را ندیدم، خدایا !یعنی این وقت شب در این بیابان و تاریکی کجا میتونه رفته باشه. سریع از جایم بلند شدم ،گوشی رو برداشتم ومدام شمارشو گرفتم. همراه مشترک مورد نظر خاموش می باشد . خدای من !اینکه گوشیش خاموشه. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. از نگرانی خواب از سرم پریده بود. شروع کردم به قدم زدن در منطقه ،یک ساعتی تا اذان صبح مانده بود . منطقه را چرخی زدم، اما باز خبری از او نبود ‌. نگران تر از قبل شده بودم. ناگهان نور ضعیفی توجهم را جلب کرد. دقیق تر شدم انگار شخصی داشت به من نزدیک می‌شد. اِه این که محمدِ! کجا بودی بچه؟! نگفتی نگرانت میشم ؟ حداقل یه خبری ، ندایی می دادی. این چراغ قوه چیه به پیشونیت بستی ؟ قضیه این کیسه و چوب دستی دیگه چیه؟ بزار ببینم داخل کیسه چی داری! با سوالات پشت سر همی که می پرسیدم اجازه حرف زدن به محمد را نمی دادم. سریع رفتم سراغ کیسه ،کنجکاو شده بودم ببینم داخلش چیه. سرکیسه را که باز کردم با تعجب دیدم ، پر از بطری‌های آب معدنی و زباله است . کمی خجالت زده و آرامتر از قبل رو به محمد کردم و گفتم محمد راستشو بگو داداش، این کار هرشبته؟ اونم توی این تاریکی، قبل از اذان صبح!؟ محمد همینطور که داشت عرق شرمش را از پیشانی پاک می‌کرد گفت: میدونی مجتبی ! من خجالت می‌کشم ، زائرانی که برای زیارت شهدا ،به منطقه می آیند بخواهند خاک مقدس وپاک شلمچه را آلوده به زباله ببینند.