یک شب برامون مهمون اومده بود؛ ساعت از ۱۲شب گذشته بود. مهمان که از آشنایان آقارضا بود، برای اینکه شوخی کرده باشه، یه چاقو از من خواست که بهش ندادم!!
بعد از توی جیبش یه چاقو درآورد و محاسن آقارضارو گرفت و اون رو زیر گردن آقارضا گذاشت و گفت: "میخوام سرت رو ببرم؛ ریشات خیلی دراز شده، شدی مثل داعشی ها"!!
آقارضا اصلا از شوخیش خوشش نیومده بود، ولی خشمش رو فرو خورد و هیچی بهش نگفت...
اما من که خیلی دلم به حال آقارضا سوخته بود، یهو گفتم: "اما به نظر من اونایی که چاقو دستشون میگیرن و سر مردم رو میبرن، بیشتر شکل داعشیا هستن!!"
آقارضا اصلا نمی تونست ظلم به دیگران رو تحمل کنه، اما هر وقت به خودش ظلم می شد، فقط سکوت می کرد...😔
آقا رضای مظلوم و مهربانم! خدانگهدارت...🕊